زنگ خاطره

کفش های سرگردان - بخش چهارم

مينا گفت: "وقتى پسرم شش ساله بود يادگرفت كه بنويسد: بابا آب داد. بابا نان داد. من به او گفتم پسرم بنويس: باباجان داد." اين آخرين بارى بود كه او را…

کفش هاي سرگردان - بخش سوم

مژگان تو اين هير و وير خنديد و با انگشتش كنار جاده را نشان داد وگفت: "سيكو عربه با اون سيكلش(38)! چه پاى دانى(39) هم مى زنه!" برگشتم و نگاه كردم،…

کفش های سرگردان - بخش دوم

شب شده بود. هيچ كداممان حال و حوصله درستى نداشتيم. درمنزل پدرى (سيكلين) دور هم جلو تلويزيون نشسته بوديم. اخبارتلويزيون را گوش داديم. حرفهاى هميشگى…

کفش هاي سرگردان - بخش اول

سى امين روز از شهريور ماه هزار و سيصد و پنجاه و نه ساعت 11/30صبح بود. مى خواستم به قطار اكسپرس برسم، براى همين على مرا به همراه هومن يك سال و نيمه و…