شهید مرضیه بلوایه

د 1401/06/28 - 13:12
شخید مرضیه بلوایه

نام پدر: صادق

تاریخ تولد:  ۱۳۴۴

تاریخ شهادت: ۱۹/۹/۱۳۶۰

محل شهادت: دزفول

نحوه شهادت:بمباران هوایی کافر بعثی عراق

 تازه عروسی که با هم و به همراه مادرشوهرشان «شهید فاطمه صدف ساز» در ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰ در حمله هوایی رژیم بعث عراق به شهادت می رسند.

 نوعروس شانزده ساله ای که در ایمان و حجاب و حیا و عفاف و سبک زندگی مؤمنانه و ازدواجی ساده و بی غَل و غش، شبیه عصمت است، اما از او کمتر گفته شده است.

 روایتی کوتاه و داستانی و البته مستند در چند قسمت از «شهید مرضیه بلوایه» :

 

 

 عروس آسمانی ( قسمت اول )

روایت داستانی زندگی شهید مرضیه بلوایه

 بلوایه

 

در شناسنامه، نامش را «پریوش» گذاشته اند. بزرگتر که می شود، نگاه و اندیشه و اعتقاداتش، خیلی بیشتر از قامتش، قد می کشد. خیلی زودتر از آنچه همه فکرش را بکنند ، بزرگ می شود. خانُم می شود و  عاشق حرکت در  جاده ای که انتهایش به خدا ختم می شود.

اهل جلسه قرآن رفتن است و تشنه ی شناخت و عمل به معارفی که اسلام برای کمال آدم ها تدوین کرده است. حتی نماز خواندن را او به برادرهایش یاد می دهد و نماز خواندن های عاشقانه ی خودش هم عالمی دارد، تماشایی. ارزش ثانیه های عمرش را خوب می شناسد و از لحظه لحظه هایش پله می سازد برای بالا رفتن. برای اوج گرفتن.

ساده پوش است و سنجیده گو و در اتفاق حجب و حیا و عفاف ، گنجی ارزشمند می شود و دست نیافتنی. گنجی که مادرهای زیادی برای خوشبختی پسرهایشان، چشم به او دوخته اند و حلقه شده اند گردِ نگینی که حالا «مرضیه» صدایش می کنند. «مرضیه» ای که همان «پریوش» است، اما پری وش شدن را جز در سایه ی مادر سادات پیدا نمی کند و همین است که حتی نامش را عوض می کند و «پریوش» بودن را برای «مرضیه» شدن بی خیال می شود.

در بین زن هایی که پاشنه ی خانه شان را از جا درآورده اند، این مادر «غلامرضا» است که بالاخره «بله» را نه از لب ها که از چشمان حیاریز «مرضیه» ادراک می کند.

« غلامرضا عیدی مراد» پاسدار کمیته شرکت کشت و صنعت کارون است و از دار دنیا فقط یک اتاق کنج خانه ی پدری اش دارد. همیشه یک پایش جبهه است و یک پایش شرکت.

مادر بالاخره تورش را پهن می کند و شبی که غلامرضا جبهه نیست، دستش را می گیرد و می برد خانه ی عمه اش. « پریوش بلوایه » ، نه! مرضیه بلوایه،  نوه ی عمه ی غلامرضاست و این قوم و خویش بودن، پرس و جوها را برای طرفین کمتر می کند.

خانه ی دختر عمه، موشک خورده است و بار و بندیل باقی مانده از موشک را آورده اند، خانه ی عمه تا ستون های خانه را بار دیگر عَلم کنند.

مادر، مرضیه اش را می نشاند روبروی غلامرضا تا سنگ هایشان را وابکنند، هرچند آن روزها ، سنگی برای واکندن نیست. شیرینی سادگی و صفای آن روزها، تلخی جنگ را در خودش حل کرده است و درآن صفای محض و سادگی مطلق، دیگر سنگی پیش پای غلامرضا نیست و سدّی در مقابل مرضیه.

از رسم و رسومات مادی و دست و پاگیر ِخودساخته ی آدم ها هم خبری نیست. رسم فقط قناعت است و ساده زیستی و اینکه آدم ها مانع کمال همدیگر نباشند. آنجا فقط می ماند اینکه عقیده ها به هم بسازد و آرمان ها و اندیشه ها ، و مسیری که قرار است در زندگی طی شود.  در روزگاری که بجای مال و اموال ، ایمان پسر را وزن می کنند و  بجای طلا از او تقوا می خواهند. در روزگاری که سنگینی حیا و حُجب و عفاف دختر، بر سنگینی جهیزیه اش برتری دارد.

 

غلامرضا عیدی مراد و شهید مرضیه بلوایه

سرها پایین است و لب ها از هم وا نمی شود. پیشانی عرق کرده ی غلامرضا یک طرف و انگشتان لرزان مرضیه که روی طرح گل های قالی کشیده می شود در سویی دیگر. حرف خاصی برای گفتن نیست. سایه ی سنگین حیا، زیر چتری از محبت گسترانیده شده است. غلامرضا زبان به سخن وا می کند و از جبهه رفتنش می گوید و از همسری که نباید سد راهِ رفتنش شود. اینجا مرضیه شور می ریزد در دل غلامرضا و می گوید: «من به خاطر جبهه ای بودنت قبول می کنم که همسرت باشم »

شهید بلوایه

غلامرضا از همان اتاق کوچک خانه ی پدری هم می گوید که قرار است سقفشان باشد و چهار دیواری زیستنشان و مرضیه آرام با لبخندی پر از عطر حیا می گوید: «خدا بزرگ است»

رفت و آمدهای خواستگاری و خریدهای معمول و ساده زیاد طول نمی کشد و مرضیه تا بخواهد به خودش بیاید نشسته است روی سفره ی عقد. کنار غلامرضا. کنار یک سفره ی عقد ساده که از خرده ریز های توی خانه چیده اند و چشم عروس و داماد فقط محو آن جلد قرآن باز شده در وسط سفره است. سفره ای ساده به بی آلایشی دل هایی که دورشان حلقه زده اند و کِل می کشند.  زیر موشک باران شهر. انگار نه انگار صدام قصد جان شهر را دارد. ایمان بیشتر از زندگی در شهر جریان دارد. در دزفول. در شهری که موشک های ۱۲ متری عراق ، تا قیامت شرمنده ی کوچه های ۶ متری اش خواهد بود.

حالا دختری که شیب و شتاب رشد و اوج گرفتنش چنان سرعت گرفته است که در شانزده سالگی، طعم کمال دینش را چشیده است، مکمل زیستن و تکیه گاه رزمنده ای جهادگر می شود و آماده می شود که بار مسئولیتی سنگین را به دوش بکشد. تقویم اول خرداد ماه ۱۳۶۰ را نشان می دهد.

عروس آسمانی ( قسمت دوم )

جنگ زدگی است و آوارگی و زندگی زیر چادر! گهگاهی دزفول و گاهی خارج از دزفول. مرضیه مدتی به همراه خانواده اش گتوند زندگی می کند و مدتی هم در اردوگاه باغرود نیشابور و در این مدت غلامرضا فقط یکی دوبار می تواند دل به دلِ دلدار بدهد و کنار مرضیه بنشیند و با هم حرف بزنند. چه حرف های شیرین عاشقانه و چه از آینده ای که قرار است در کنار هم بسازند.

چند باری که غلامرضا در بازگشت از منطقه ، برای دیدن تازه عروسش به گتوند می رود، لبخند مرضیه از همیشه دیدنی تر می شود و از همیشه شیرین تر. آنچنان که قندی را که توی دلش آب می شود، نمی تواند از مادر پنهان کند. عشق است دیگر و اگر به پاکی و تقدس و صفای این عشق تازه جوانه زده باشد، باید هم نوربارانش را همه ادراک کنند.  

«تکلیف» است دیگر. تکلیفی که غلامرضا را مکلف به جنگیدن می کند و «مرضیه» را مکلف به صبوری!

 شهید بلوایه

غلامرضا که به منطقه بر می گردد، دوباره مرضیه است و دلتنگی و چشم براهی و فاصله و البته دلی بهانه گیر که حیا حکم می کند یک جورهایی از دیگران قایمش کند.

«فاصله» دلتنگی مشترک عروس و داماد است، اما «چشم به راهی» را بیشتر مرضیه تجربه می کند. مرد آرزوهایش عمدتاً نیست. یا جبهه است و یا اگر هم نباشد، مرضیه دور است از دزفول برای دیدنش و همین می شود مایه ی چشم به راهی اش.

مرضیه است و دلتنگی؛ اما هیچ وقت نمی گذارد دلتنگی ها زمین گیرش کنند. طعم شیرین عشق زمینی، شیرینی وصال محبوب را در مذاقش خواستنی تر کرده است و همین می شود که رزمنده وار ، جهاد می کند. مردانه! تا فاصله اش را با عشق حقیقی کمتر کند، چرا که اگر خدا عاشقش شود، ممکن است اتفاقی زیباتر از هر اتفاق دیگر رقم بخورد.

مرضیه می جنگد. هر کجا که هست. در اردوگاه های جنگ زدگان. از رسیدگی و امدادرسانی های مختلف به سایر خانواده های جنگ زده تا گره گشایی هایی که دستانش توانایی آن را دارد.

مهره ای می شود از مهره های اثرگذار بسیج خواهران و با هر ابزاری که یک دختر پشت جبهه می تواند جهاد کند، می جنگد. کلاس های مختلف بسیج را هم از دست نمی دهد. او دنبال کمال است، چرا که هر چه تکمیل تر شود، هم به آسمان نزدیک تر می شود و هم غلامرضایش را بیشتر تکمیل می کند.

به دنبال مجهولات و ندانسته هایش می دود. می آموزد و می آموزاند. ایمانش را روز به روز بیشتر ترمیم و تقویت می کند و اعتقادش را برای طی طریقی که انتخاب کرده است راسخ تر.

کنار مرضیه بودن همان قدر برای غلامرضا شیرین است که شانه به شانه ی غلامرضا بودن برای مرضیه و چه اتفاق شیرینی آن روز رقم می خورد.

شهید بلوایه

اردوگاه جنگ زدگان . باغرود نیشابور . مرداد ماه ۱۳۶۰

از راست: شهید فاطمه صدف ساز ( مادر غلامرضا ) ، شهید مرضیه بلوایه و مادر شهید مرضیه بلوایه

همان روزی که غلامرضا دست مادرش را می گیرد و راه می افتند سمت مشهد الرضا. قرار هم به زیارت است و هم به سیاحت. چرا که مسیر مشهد از اردوگاه باغرود سبزوار می گذرد. دل مرضیه غافلگیری شیرینی را تجربه می کند و چه ساعت های بی نظیری برایش رقم می خورد. آن روز که از نیشابور با غلامرضایش می روند مشهد و در کنار ضریح امام رئوف با هم عهد و پیمان هایشان را محکم تر می کنند و از امام، خوشبختی و عاقبت بخیری شان را می خواهند. چه عشقی جوانه زده است . عشقی پر از شکوفه های شب بوی معطر ایمان. چه زیبا نیم دیگر ایمان غلامرضا و مرضیه تکمیل شده است.

این وصال ها و فراق ها چندبار انگشت شمار طی چهار ماه رقم می خورد تا اینکه حوالی مهرماه ۱۳۶۰ حرف عروسی وسط می آید و البته حرف عقدکنان محمد.

«محمد» برادر کوچکتر غلامرضاست. او هم پاسدار است و سن و سالش از غلامرضا کمتر.

عروس آسمانی ( قسمت سوم )

این وصال ها و فراق ها چندبار انگشت شمار طی چهار ماه رقم می خورد تا اینکه حوالی مهرماه ۱۳۶۰ حرف عروسی وسط می آید و البته حرف عقدکنان محمد.

«محمد» برادر کوچکتر غلامرضاست. او هم پاسدار است و سن و سالش از غلامرضا کمتر. «عصمت» انتخاب محمد است. «عصمت پورانوری»

عصمت ۱۹ ساله است. ۱۹ ساله در شناسنامه، اما در رفتار و گفتار و کردار ، خیلی والاتر و کامل تر.

چقدر «عصمت» شبیه «مرضیه» است! نه! «مرضیه» شبیه «عصمت» است. نه! هر دو شبیه یک زن دیگر هستند. و الگو گرفته از او! الگو گرفته از زنی از جنس نور و همین عامل شباهت دو هم عروس است.

دو دختر، پر از دخترانگی های شیرین و مصفا. از آن دخترانگی های دنباله داری که دنباله و تداومش در دل، جایی برای عشق باز می کند. عقلی که عاشق می شود و ثمره اش می شود عشقی عاقل شده. عشقی زمینی که دیر یا زود اتصال پیدا خواهد کرد به عشقی آسمانی.

دو دختر که اسیر پوسته نیستند! اسیر ایمان های کاغذی! اسیر تقواهای نمایشی!

 دو دختر که مردانه دخترند! غرق در تکبر دخترانه، آنجا که باید اقتدار زن مسلمان را به ظهور بگذارند و دخترانه دخترند و غرق در امواج محبت عاشقانه، آنجا که باید همسری کنند و مکمل زیستن مردی باشندکه برای تکمیل ایمان با او عهد بسته اند.

دو دختر که اسیر دخترانگی های رنگارنگ روزمره نیستند. اسیر دخترانگی های شیشه ای و شکننده. دخترانگی های مکرر و دنباله دار و بی انتها و فرصت سوز. دخترانگی هایی که گره می خورد به رنگ، به عطر ، به لباس و به هرچه از جنس ماده است.

«مرضیه» عجب خواهری پیدا می کند و «عصمت» عجب همدمی برای روزهایی که مردهایشان پشت خاکریزها در حال نبردند و «فاطمه خانم» چه عروس هایی نصیبش می شود ؛ عروس هایی که هر چه دلش را زیر و رو می کند ، فرقی بین آنها و دخترانش در تقسیم محبت پیدا نمی کند.

«مهر» چه ماه پر مهر و محبتی می شود برای خانواده ی «عیدی مراد» . مهر، مهرباران عشق است در اوج موشک باران.

۱۴ مهر ۱۳۶۰، دست «عصمت» در دستان «محمد» گذاشته می شود. به همان سادگی و صفا و بی آلایشی عقدکنان مرضیه و باز هم چشم عروس و داماد فقط محو آن جلد قرآن باز شده در وسط سفره است. سفره ای ساده به بی آلایشی دل هایی که دورشان حلقه زده اند و کِل می کشند…

شهید پورانوری

مراسم عقد محمد عیدی مراد و شهید عصمت پورانوری

خانواده ی مرضیه یک ماهی می شود که از سبزوار به دزفول برگشته اند و نیمچه سکونتی پیدا کرده اند. حرف عروسی جدی تر می شود. با اینکه دو هفته ای از عقد محمد و عصمت نگذشته است قرار بر این می شود که دو برادر مراسم عروسی شان را به فاصله ی یک روز برگزار کنند.

«غلامرضا و مرضیه» ، چهارشنبه ۲۹ مهر ۱۳۶۰ و «محمد و عصمت»  پنجشنبه ، ۳۰ مهر ۱۳۶۰.

فاطمه خانم دوست دارد برای عروسی پسرهایش سنگ تمام بگذارد. دوست ندارد کارها، شتاب زده و عجله ای باشد، دوست دارد رسم و رسوم ساده و زیبا و دلنشین و البته کم خرجِ دزفولی ها را برای پسرهایش برگزار کند، اما شرایط جنگی است و عروسی ها هم باید یک جورهایی جنگی برگزار شود.

دو شب عاشقانه و دو عروسی ساده و به یاد ماندنی!

وقتی ازدواج برای یک دختر کمال باشد، در زیباترین شب آرزوهایش از قشنگ ترین دخترانگی های عالم می گذرد.   بجای آراستن صورت، دلش را آرایش می کند و بجای پوشیدن لباس سفیدِ آرزوهای یک دختر، لباس حرمت می پوشد تا حرمِ دلِ مادر شهیدی در حسرت دامادی پسرش ویرانه نشود.

مرضیه و عصمت هر کدام با یک چادر سفید به خانه ی بخت که نه! به «اتاق کوچک بخت» می روند، اما «خوشبخت»تر از خوشبختی های کم دوام و زودگذر آدم ها،  رو بروی فرشتگان خدا لبخند می زنند.

شهید بلوایه

شب عروسی غلامرضا عیدی مراد و شهید مرضیه بلوایه

و انتهای «مهر» ، آغاز  مهرباران مرضیه و غلامرضا می شود، در اتاقی کوچک که به وسعت عشق ، برایشان جا باز کرده است.

اتاق ۹ متری سهم عشق محمد و عصمت می شود و اتاقی که چند وجب بزرگ تر است به حرمت بزرگتر بودن غلامرضا سهم غلامرضا و مرضیه.

اتاق هایی که دو برادر خودشان چند روز قبل در و دیوارش را رنگ زده اند ، برای شروع زندگی. برای شروع زیستنی که خداوند تقدیری عجیب برایش رقم زده است.

 

عروس آسمانی ( قسمت چهارم )

 

عروسی ها در نهایت سادگی تمام می شود و مردهای خانه باز هم راهی جبهه  و کار می شوند و مرضیه می ماند و عصمت و یک خواهرانگی بی بدیل. یک خواهرانگی که انگار ریشه در سال ها قبل دارد. یک خواهرانگی زیبا و عاشقانه و فاطمه خانم چه قندی توی دلش آب می شود با دیدن دو نوعروسش که انگار فرشته ها از آسمان برایش فرستاده اند.

مرضیه گاهی تنها و گاهی به همراه عصمت در بسیج خواهران مشغول کار و جهاد و کوشش پشت جبهه است و گاه در کلاس های عقیدتی، جرعه جرعه اخلاق  می نوشد و راه و رسم عبد بودن در برابر معبود را یاد می گیرد تا در زندگی تازه اش پیاده کند.

لحظه ها به زیبایی می گذرد و ثانیه ها به رضایت و شُکر در حال عبورند. خانواده ی عیدی مراد ، با آمدن همزمان دو نوعروس رنگ و عطری تازه به خود گرفته است و از همه خوشبحال تر، دل فاطمه خانم است.

علاقه ای عجیب بین او و مرضیه و عصمت شکل گرفته است. بی رخصت وارد اتاق عروس هایش نمی شود و تا عروس هایش دور سفره نباشند، لب به غذا نمی زند و عروس ها هم مادرانه دوستش دارند و عصای دستش شده اند در کارهای خانه. چه معجزه ای کرده است محبت. محبتی که خواهرانگی و مادرانگی رویانده است بین دل های اهل خانه و این نیست مگر از تقوایی که هر کجا باشد، اعجازش ، قیامت می کند.

زندگی در جریان است. روان و رو به رشد. غلامرضا یکی دو روزی می شود که به مرخصی آمده است تا پس از چندین روز تنهایی، همدم مرضیه باشد. چهارشنبه، ۱۸ آذر ۱۳۶۰. دومین ماهگرد عروسی غلامرضا و مرضیه. نیمه شب غلامرضا وحشت زده از خواب بیدار می شود. خواب آشفته ای که دیده است، آشفته اش کرده است. ناخواسته زیر لب تند و تند زمزمه می کند: «انا لله و انا الیه راجعون»

لباسش از شدت عرق خیس شده است. دوست ندارد به صحنه هایی که در خواب دیده است فکر کند. به حادثه ی تلخی که در خواب برای خانواده اش رخ داده است.

مرضیه هراسناک بیدار می شود و علت حال و روز مرد خانه اش را می پرسد و غلامرضا فقط می گوید: «خواب بدی دیده ام…»

پنجشنبه، ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰.  دزفول در عملیات طریق القدس و برای آزادسازی بستان ۵۵ شهید تقدیم کرده است و امروز مراسم اولین هفته ی این شهداست. مردم در قالب یک راهپیمایی قرار است به سمت بهشت علی حرکت کنند. عکس شهدا بین جمعیت در حال حرکت است و مداح هم نوحه می خواند برای شهدا و هم شعارهای انقلابی سر می دهد.

غلامرضا که برای انجام کاری به اندیمشک رفته است، هنگام برگشتن، حوالی پل قدیم چشمش می افتد به مادرش و مرضیه و عصمت.

لبخند زنان خودش را به آنان می رساند. حلواکنجدی توی دستش را پس از سلام کردن بالا می گیرد و تعارف می کند. مرضیه و عصمت و مادر هر کدام قدری بر می دارند. لبخند مرضیه شیرین تر از حلوای کنجدی در دل غلامرضا می نشیند.

غلامرضا می پرسد:  «خیره ان شاالله؟! کجا دارید میرید؟»

و مادر پاسخ می دهد: «قرار بود بریم شهید آباد! اما گفتیم اول بریم بهشت علی برای مراسم شهدای بستان و بعد از اونجا بریم شهیدآباد»

غلامرضا می گوید: «به سلامتی ان شاالله! قبول باشه.» و از مادر و همسر و زن برادرش خداحافظی می کند. هنوز پایش به خانه نرسیده است که صدای چندین انفجار شهر را به لرزه در می آورد.

اتفاق جدیدی نیست. دزفولی ها به این صداها و مصیبت های بعد از آن عادت دارند.

غلامرضا از خانه می زند بیرون. محل انفجار دهان به دهان می چرخد: «پل قدیم رو زدن! راهپیمایی رو زدن!»

شهید بلوایه

اثر ترکش های حادثه حمله هوایی ۱۹ آذر ۱۳۶۰ بر ستون ها و نرده های پل قدیم دزفول

شهید بلوایه

دل غلامرضا هری می ریزد زمین. یاد مادرش می افتد و مرضیه و عصمت. به سمت میدان مثلث و پل قدیم می دود. جمعیت در حال پراکنده شدن است. هواپیمای عراقی چند راکت حوالی پل قدیم شلیک کرده است و مردمی که در حال عبور از روی پل بوده اند شهید و زخمی شده اند. این خبری است که هر چه بیشتر به محل حادثه نزدیک می شود، موثق تر می شود.

غلامرضا روی پل رسیده است. شهدا و زخمی ها را برده اند و گوشه گوشه ی آسفالت روی پل پر از خون است. ترکش ها نرده های قطور پل قدیم را هم آبکش کرده اند. کفش ها و چادرهای آغشته به خون روی پل دیده می شود.

اولین چیزی که پیش چشم غلامرضا جلوه می کند، یک عینک است که کنجی افتاده است و چند کفش زنانه اطراف آن. عینک را خوب می شناسد و همچنین کفش ها را….

 عروس آسمانی ( قسمت آخر )

اولین چیزی که پیش چشم غلامرضا جلوه می کند، یک عینک است که کنجی افتاده است و چند کفش زنانه اطراف آن. عینک را خوب می شناسد و همچنین کفش ها را. عینک ، عینک عصمت است و کفش ها هم کفش های مادر و مرضیه.

یاد خواب دیشبش می افتد. دست و پایش سست می شود. تازه دارد به این فکر می کند که چرا ناخواسته، انا لله و انا الیه راجعون زمزمه کرده است.

راه بیمارستان افشار را در پیش می گیرد. ضربان قلبش آشفته و ناهماهنگ می زند. خودش به خودش دلداری می دهد که اتفاقی نیفتاده است. اما وقتی تصاویر خواب دیشب از پیش چشمانش عبور می کند، دلهره امانش را می گیرد. توی همین افکار مُشَوش غرق است که خودش را روبروی اورژانس بیمارستان افشار می بیند. جمعیت موج می زند. هر کس دنبال کس و کار خود می گردد که ناگهان مادرش را غرق خون روی برانکارد می بیند. پاهایش جان تازه می گیرد و می دود سمت آمبولانس. فاطمه خانم غرق در خون است. از پرستاری که سِرُم مادر را بالاگرفته است، می پرسد:  «این مادرمه! کجا می بریدش؟»

پرستار می گوید: «فرودگاه! باید اعزام بشه تهران»

غلامرضا نگاهش را از پرستار می گیرد و در چشمان بی رمق مادر خیره می شود. مادر هنوز بیهوش نشده است. در آن حالت نیمه جانی، غلامرضا را می بیند و می شناسد و در حالی که زار می زند می گوید: «غلامرضا! مرضیه! مرضیه و عصمت شهید شدند . . . »

درب آمبولانس بسته می شود و مابقی حرف های مادر را نمی شنود. دل غلامرضا چند تکه می شود و روی زمین می پاشد، اما  نمی خواهد باور کند. با خودش می گوید مادر حالش خوب نیست. حتماً اشتباه کرده است. لابد آنها هم مجروح شده اند.

خودش را به داخل اورژانس می رساند. روی تخت ها و روی زمین، پر از مجروح است و خون روی زمین راه گرفته است. مرضیه و عصمت بین مجروحین نیستند.

غلامرضا هر کسی را که می بیند سراغ نوعروسش را می گیرد. یک نفر در کمال ناباوری سردخانه را نشانش می دهد. نه! سردخانه نه! کاش مرضیه مجروح شده باشد. کاش دست و پایش قطع شده باشد، اما مانده باشد. کاش نرفته باشد. پاهایش را دنبال خودش می کشد. دلش نمی گذارد پاهایش از مغزش فرمان بگیرند؛ اما چاره ای نیست.

با دلی که بیشتر از دست و پایش می لرزد وارد سردخانه می شود. سرما تا عمق جانش نفوذ می کند. مشخصات مرضیه را می دهد و البته عصمت را. مسئول سردخانه یکی از کشوها را بیرون می کشد. نه! انگار قلب غلامرضا را از سینه اش بیرون کشیده است.

مرضیه است. لبخند می زند. شیرین تر از لبخندی که در تلفیق شیرینی حلواکنجدی یک ساعت قبل تحویلش داده بود. کشوی کناری را هم می کشد. عصمت است. باوقارتر از قبل. آرامش چشمان عصمت بدون عینک بهتر دیده می شود.

غلامرضا از سردخانه بیرون می رود. تکیه می دهد به دیوار و آرام آرام می نشیند روی زمین و در اوج آشفتگی اش زمزمه می کند: « انا لله و انا الیه راجعون»

شهید بلوایه

پیکر پاک و مطهر شهیدان مرضیه بلوایه و عصمت پورانوری

خیس عرق شده است، دل پریشان و اشک ریزان.  و دوباره تکرار می کند: « انا لله و انا الیه راجعون»

شاید منتظر است که مرضیه بیدار شود و آرام دستش را در دست هایش بگیرد و بگوید: «چی شده غلامرضا؟!»

اما مسئول سردخانه درب سنگین سردخانه را بسته است.

امروز این درب آهنین و فردا خاک برای همیشه بین او و مرضیه اش فاصله خواهد انداخت.

غلامرضا مانده است و حکمتی که در این تقدیر است. در این زندگی مشترک کوتاه چندماهه. به فرشته ای که شیرینی زیستن با او را فقط مزمزه کرده بود.

حالا باید این خبر را به اهل خانه می داد. یک دلش پیش مرضیه بود و یک دلش پیش محمد که چگونه خبر شهادت عصمت را به او بدهد و یک دلش پیش مادر که راهی سفر بود.

گمان غلامرضا این است که سختی ماجرا فقط همینجاست.

نمی داند دست تقدیر چند روز دیگر مادرش را هم به نوعروسانش خواهد رساند و مهدی برادرش نیز چند ماه دیگر در بیت المقدس به سایر شهدای خانواده خواهد پیوست.

غلامرضا مانده است و راز این زندگی کوتاه. با مرضیه.

مرضیه. . . پریوش . . . مرضیه . . .

و شاید پریوش ، مرضیه بودن را برای شباهتش به انتهای «یا ایتها النفس المطمئنه» انتخاب کرده بود. برای اینکه بتواند سریع تر مسیر «ارجعی الی ربک » را طی کند و وجودش معادل شود با معنای نامش. یعنی هم راضیه باشد و هم مرضیه و آنگاه جواز ورود بگیرد و با نوای «فادخلی فی عبادی» گام بگذارد در «جنتِ» وصال محبوب.

******

شهید بلوایه

مزار منور شهید مرضیه بلوایه در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول

غلامرضا بالای مزاری ایستاده است که دارند سنگش را نصب می کنند.

آرامگاه شهید مرضیه بلوایه، فرزند صادق متولد ۱۳۴۴که در اثر بمباران هوایی کافر بعثی عراق در تاریخ ۱۹/۹/۱۳۶۰ به دزفول به ملکوت اعلی پیوست. روانش شاد.

 

اشک غلامرضا آرام روی مزار مرضیه می چکد. خداحافظ مرضیه! خداحافظ عروس شانزده ساله ی من! خداحافظ عروس آسمانی. . . .

 

برای مشاهده آلبوم عکس لطفا اینجا را کلیک نمائید.

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.