

به گزارش زنان شهید، گفتوگو با خانواده شهيدان علیاكبر و علیاصغر صادقی، روزی من شد. نمیدانم سر اين اتفاق چه بود؟ از اين شهيدان شناخت زيادی نداشتم اما میدانستم كه كار برای شهدا مشكلگشاست و آن بزرگواران خود مسير را مشخص میكنند. با اين حال به هيچوجه تصور نمیكردم كه نوشتن برای اين شهيدان بزرگوار سخت باشد.
بعدازظهر داغ يكی از روزهای تيرماه كه حرارت گرمای آن آزاردهنده بود به همراه عكاس و فيلمبردار راهی خانه خانواده شهيدان شديم. قبل از رفتن از خدا خواستم كمكم كند تا آنچه را شايسته مقام اين شهيدان بزرگوار و خانواده گرامیاش است روی كاغذ بياورم.
اميد دارم كه خداوند قصور مرا بپذيرد و بر مقامات اين شهيدان بيفزايد و دعا و آمرزش او را شامل حال من كند.
صحبت با محمدعلی صادقی، پدر اين دو سردار شهيد آغاز میشود، سؤال از تاريخ تولد و شهادت اين دو شهيد میشود كه وی كتابچه «صادقی» را كه دارای چند خاطره كوتاه از شهيدانش است از جيبش در میآورد و هديه میدهد.
محمدعلی خود، متولد سال 1307 است، از ثمره زندگیاش كه 6 فرزند بوده است و از 3 پسرش 2 نفرشان را در راه اسلام و قرآن هديه كرده است و از 3 دخترش هم 2 نفرشان در اثر سانحه تصادف در سالهای اخير از دست داده است كه در حال حاضر كمك دستش يك پسرش و دخترش هستند.
چگونگی شهادت فرزندان
وی ابتدا از شهادت فرزندش سردار علیاصغر برايمان میگويد: او متولد 1345 است كه 13 مجروحيت داشت، آشنا و فاميل از روی محبت میگفتند تو يك دست دادی ديگه جبهه نرو، چون اولين باری كه به منطقه رفته بود به عنوان تخريبچی رفت و هنگام خنثی كردن يكی از مينهای والمری، مين منفجر شد و دست چپش از بالای مچ قطع شد از نوك سرش تا پاهايش تركشهای ريز خورد و سوخت. اما او هميشه میگفت: «من میرم عقب تو سنگرها رو جارو میكنم، لباسها را میشويم تا اينكه بچهها برن خط و برگردن.» بعد از اينكه در سال 25/10/1366 شهيد شد و برايش پلاكارد آوردند تازه فهميديم كه او فرمانده تيپ يك ثارالله(ع) بوده است.
پدر پس از چند ثانيه مكث و با صدای مهربان پدرانهاش میگويد علیاصغر خيلی دل و جرأت داشت كه حتی عراقیها هم او را شناخته بودند و اسمش را «اصغر يك دست» گذاشته بودند. پدر در ادامه میگويد بعد از شهادت علیاصغر، علیاكبر با دستهای خودش او را داخل قبر گذاشت، سپس پايش را روی قبر بغلی گذاشت و گفت: اصغر اينجا رو نگه دار تا من هم بيام.
پدر شهيد سپس به دومين فرزند شهيدش كه متولد 1341 است اشاره كرده و میگويد: «بعد از 5 ماه از شهادت علیاصغر، علیاكبر كه در سال 9/3/1367كنار برادرش دفن شد و تابلوی تكی را برداشتم و يك تابلوی دو تايی بالای مزار آنها نصب كردم.»
علیاكبر خيلی فعال بود
از پدر چگونگی نحوه اعزام دو شهيد را میپرسيم، او میگويد: «از زمان جوانی هم علیاكبر بچه خيلی فعالی بود. موقعی كه درس طلبگی میخواند. دوستانش به شوخی به من میگفتند حاجی روی سر اينها نقل بريز اينها بروند جبهه ديگر برنمیگردند.» چشمهايش پر از اشك میشود و با صدای گرفته در ادامه صحبتهايش میگويد: «در زمان شاه، علیاكبر را به جرم مبارزه عليه رژيم گرفتند. وقتی به كلانتری بردند يكی از پاسبانان سيلی محكمی به او زد. اين مسئله گذشت تا اينكه موقعی كه انقلاب شد همان كلانتری دست بچههای محله ما افتاد. يك روز كه حاج اكبر به پاسبانهای زندانی شده غذا میداد، همان پاسبانی كه به او سيلی زده بود را ديد. به رئيس كلانتری گفت: من میخواهم سيلی زده شده را به او بزنم. تا اينكه پاسبان را آوردند كه اين كار انجام شود، حاج اكبر دستش رو برد بالا بزند تو گوش پاسبان، ناگهان گفت: «در عفو لذتی است كه در انتقام نيست» و از سيلی زدن منصرف شد.»
ملوك محمدعلی، از مادر شهيدان اين دو بزرگوار در رابطه با ازدواج علیاكبر میگويد: «ايشان با اصرار من و عمل به شرع خدا و پيامبر(ص) قبول كرد عقد كند. حتی رفتم از پايگاه مقداد اجارهاش را گرفتم تا ببرمش خواستگاری، خدا خواست عقد كرد ولی ازدواج نكرد به خانمش گفته بود: الان وقت اين حرفها نيست. مردم بروند شهيد شوند ما دنبال اين كارها باشيم. من راضی نيستم دختری را به خانه بياورم و با رفتنم باعث عذاب و ناراحتی او شوم.»
چشمان علیاكبر
از مادر شهيد از نحوه شهادت حاج علی اكبر میپرسم؟ او با همان چهره گشاده میگويد: «به خاطر مجروح بودنش شش روز در بيمارستان بود. پاهايش عفونت كرده بود و به علت تب شديدی كه داشت دكترها مخالف بودند برود اتاق عمل، تا اينكه بالاخره به اتاق عمل بردند و به محض اينكه او را بيهوش كردند رفت توی كما و آوردنش ICU او میدانست چه خبر خواهد شد، بسيار شاد و بشاش بود، زمان عيد فطر بود و میگفت: من پاهام را كفاره دادم.»
ملوك خانم با همان تبسمی كه بر لب داشت ادامه داد: «در تشييع جنازه حاج علی مردم كم نگذاشتند و خيلی شلوغ بود. تا اينكه شهبد را در قبر گذاشتند، آنجا خودم تنهايی داخل قبر شدم روبه قبله گفتم: «السلام عليك يا ابا عبدالله»، علی اكبرم هنوز حجله دامادی نداره حالا هم آخرين ديدارمان است به هر حال خدا را قسم دادم به حضرت علیاكبر(ع) جوان امام حسين(ع) و خواستم چشمانش را برای آخرين بار باز كند.»
«چشمان علیاكبر من باز شد با همان زيبايی كه در شب دامادی بود. آرام از داخل قبر بيرون آمدم بدون اينكه به كسی حرفی زده باشم. اين عكسهايی هم گرفته شده بعد از بيرون آمدن من بوده كه چشمان علیاكبرم در حال بسته شدن بود. اين ماجرا را تا چند سال هم كسی نمیدانست.»
كارهايشان خدادادی بود
از مادر میپرسيم چه تربيت خاصی مدنظر بوده كه ثمرهاش اين شهدا شدند. وی میگويد: «يك حسنهای خدادادی داشتند كه خداوند عالم به همه كس عطا نمیكند خداوند خودش میداند چه كار میكند. چيزهايی بود آنها میدانستند و ما نمیدانستيم .صبوری، اقامه نماز اول وقت، به جا آوردن نماز شب، اخلاص، شجاعت، مديريت و... همه صفاتی است كه همه شهدا دارند.»
وقتی بيدار میشوم متوجه میشوم ...
حاج خانم خواب فرزندان شهيدش را زياد میبيند و با شوق و ذوق برايمان بيان میكند: «شوقی كه هر مادری از ديدن فرزندش دارد چه رسد به ديدار مادری با فرزتد شهيدش.»
او میگويد: «فرزندانم در خواب با من صحبت میكنند همراهم هستند ولی وقتی از خواب بيدار میشوم تاره متوچه میشوم كه دل غافل، آنها بچههای خودم بودند.»
راه حق رفتند
حاج خانم در رابطه با دل تنگ شدن فرزندانش میگويد: «محبت فرزند را خداوند در دل پدر و مادر قرار میدهد طوری نمیتوانی روی فرزندت دست بلند كنی، ادامه میدهد آنها راه حق را پيش گرفتند برای ادامه دين اسلام رفتند و راهشان را خودشان انتحاب كردند.»
او صحبتهايش را با تأكيد بر اهميت نقش پدر و مادر در تربيت فرزندان اين گونه ادامه میدهد: «اگر ما به سمت اسلام رفتيم اين بود پدران ما اسلامی بودند و اگر شما محبتی میكنيد برای فرزندانتان است چرا كه اثر رفتار و اقدام شما به فرزندانتان میرسد و در آينده آنها تأثير میگذارد و آنها خدمت شما را زنده نگه میدارند و خط شما را ادامه میدهند.»
بهترين هديه
پدر شهيد از ديدار مقام مظم رهبری(مد ظلهالعالی) در سال 30/8/1370 میگويد: «ديدم در زدند وقتی در را باز كردم آيتالله خامنهای(مدظلهالعالی) را ديدم كه ايشان آمدند داخل خانه نشستند و اين قرآن كريم را كه با دستخط مباركشان يادگاری نوشتتد و به من دادند كه اين بهترين خاطره ديدار هديه در طول مدت عمری كه از خدا گرفتم بوده است.»
بهترين خاطره
ملوك خانم میگويد: «روزهايی كه با بچهها سپری میكردم همه خاطره است، به ويژه شش نفرشان سر سفره جمع بودند. همجنين اشاره میكند به روزهايی كه مراسم دعای سمات عصر روزهای جمعه اينجا برگزار میشود. بهترين لحظهها است.»
وی گفت: «ما دهه اول محرم، دهه آخر صفر و تولد امام حسن مجتبی(ص) هر سال در منزلمان برنامه روضهخوانی و مولودی برگزار میشود كه اينجا مملو از جمعيت است.
در آخر كنار ديوار ضلع شمالی حياط خانه در كنار تصاوير شهيد عكسی به يادگار از اسطورههای صبر و وفاداری اين خانواده میگيريم تا تجلی اين عشق بیانتها برای هميشه به يادگار بماند.
دیدگاه ها